هو الغفار

ساعت 1.32 می خواستم بخوابم ولی یاد یه ماجرای جالب افتادم 

به نظر من بعضی وقتا باید از بچه ها یاد گرفت ... 

یادمه رفته بودم خونه ی یکی از دوستان. مامان خونه برامون میوه گذاشت روی میز و گفت بخورید. خودش رفت آشپزخونه چای بیاره. 

توی سبد میوه فقط یدونه کیوی بود. پسر کوچولوی این خونواده که فکر میکنم 6-7 سالشه وقتی مامانش رفت توی آشپزخونه, اومد یواش بدون اینکه کسی بفهمه به من گفت: "میشه این کیوی رو نخوری برای من بزاری؟ اخه این آخرین کیویه."

این حرف این بچه خوب و بدشو نمیدونم, ولی من و به این فکر انداخت که: 

اگه ما بزرگتر ها هم دورویی و نفاق و دروغ و میگذاشتیم کنار و همیشه با هم صادق بودیم, شاید دنیا قشنگ تر از این میشد ...


خدایا از تو میخواهیم توفیق ادب 

بی ادب محروم شد از لطف رب 


یا علی 




تاریخ : سه شنبه 93/5/14 | 1:43 صبح | نویسنده : آهو | نظر