سفارش تبلیغ
صبا ویژن

داستان ما حکایت مردیست که داستانش بدین شکل رقم خورد (!)

مردی در کوهستانی برفی مشغول کوه نوردی بود 

در نیمه های راه پایش لیز خورد و در میان آسمان و زمین از صخره ای آویزان شد 

فریاد زد: خدایا مگر تو قادر مطلق نیستی من تو را می پرستم واز تو یاری می خواهم کمکم کن ....

ندا آمد: آیا به من اعتماد داری؟

گفت: آری پروردگارم 

ندا آمد: طنابت را ببر 

گفت: خدایا من از مرگ می ترسم 

ندا آمد: مگه به من اعتماد نکردی؟ پس طنابت را ببر 

اما انگار ترس مرد بیشتر از اعتمادش بود 


فردای ان روز در تمام روزنامه ها نوشتند:

مردی در فاصله ی یک متری از زمین یخ زد 

 





تاریخ : سه شنبه 91/12/8 | 4:4 عصر | نویسنده : آهو | نظر