امروز از اول صبح تا همین یک ساعت پیش کلی عاشق شدم...
یک مشت عشق ناکام...!
عاشق پیر مردی شدم که داشت با زنش راه می رفت؛ حیف که پیچیدند توی خیابون اصلی و من نشنیدم که سال ها قبل وقتی آقا پاکت نامه رو زیر در خونه هل داد تو، چطور هل شده و فرار کرده...
عاشق مادری شدم که داشت دخترکش رو از مدرسه می آورد و به اون می گفت:فرقی نداره معلمت توی دفترت چه یادداشتی برای من گذاشته باشه؛ اگه فقط خودم حس کنم دانش آموز خوبی بودی امروز برات جایزه می خرم... دیگه ندیدم که چیزی خرید یا نه...
عاشق مرد رفتگر شدم که یه تیکه از گوشت ناهارش رو برای یه گربه کوچکی انداخت. همین وقت بود که یه گربه دیگه هم اومد و من سوار تاکسی شدم و دیگه نفهمیدم پیر مرد خودش و مهمونان ناخونده اش رو چه طوری سیر کرد
دلم برای پیر زنی پر کشید که برای سلامتی هر جوونی که از کنارش رد می شد یه صلوات می فرستاد؛ دلم می خواست منم از کنارش رد بشم اما دیگه رسیده بودم به درخونه خودمون...
حالا فکر می کنم بعضی حس ها با همه ی ناتمام موندنشون چقدر خوب اند
.: Weblog Themes By Pichak :.