سفارش تبلیغ
صبا ویژن

خسته و کوفته از ملایر برگشتیم و توی قم نگه داشتیم برای صبحانه.

وای که این صبحانه های دسته جمعی چه حالی میده وقتی توی این جمع هر جا نگاه کنی دایی نشسته باشه. دوست داشتن
من خیلی دلم میخواست جمکران بریم.

مامان گفت دایی ها خسته ان و گرمشونه. بزار یه وقت دیگه.گریه‌آور

گفتم دیگه معلوم نیست دوباره کی بتونم برم. قابل بخشش نیست
خلاصه من زنگ جمکران و زدم و منتظر برای اینکه ببینم کی موافقه. پوزخند
زندایی زینب گفت ببین بزار ببینیم کیا موافقن. تو خودت چند درصد خداوکیلی میخوای بری؟ 
گفتم هشتاد درصد.مؤدب

زندایی ها همه پایه بودن. فقط مونده بود دایی ها که ببینیم بعد از سه چهار ساعت رانندگی و گرما خوردن چند درصد حالش و دارن. ترسیدم
خلاصه...
دایی لقمان عزیزم خصوصا خیلی گرمش شده و بود و خسته ی سفر بود و دلش میخواست برگرده تهران یه استراحت مشدی بکنه.

خیلی راضی نبود. نمیدونست من این پیشنهاد و دادم.پوزخند

اول یکم من من کرد. بعد فهمید پیشنهاد من بوده چیزی نگفت.دوست داشتن

دایی مرتضی گفت هر کی میخواد بره تهران بره. من غزاله رو خودم میبرم جمکران.  گل تقدیم شما

وای خدا یعنی این بشر فرشته است در لباس بشر. دوست داشتندوست داشتن
این شد که راهی جمکران شدیم و من خوشحاااال. 
البته در نهایت همه خوشحال و راضی شوخی

یا علی




تاریخ : پنج شنبه 95/5/14 | 1:17 عصر | نویسنده : آهو | نظر