سفارش تبلیغ
صبا ویژن


سلام سلام 

من اومدم. البته شرمنده زودتر قولش و داده بودم ولی خوب نشد. شوخی

گفته بودم که چقدر دایی هام و دوست دارم. البته شاید هم یادتون نباشه ولی تاکید کرده بودم پوزخند
این مدت که ایران بودم واقعا عین پروانه دور ما چرخیدن. دوست داشتن
وااااای یادش بخیر روز اولی که تو فرودگاه امام دایی مرتضی جونی با دو تا دست گل خوشگل اومد استقبال من و زینب. دهنم آب افتاد

کنارش هم مادرجان و فاطمه و مامان منتظر. اصلا از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم. گیج شدم

دست و پام و گم کرده بودم. نمیدونستم گل و بگیرم یا همه ی این گلها رو در آغوش بگیرم و ببوسم. وااااای

رفتیم بیرون از فرودگاه دیدیم بعلللللله دایی روح الله و علی و دایی لقمان هم هستن منتها به خاطر جای بد ماشیناشون نتونستن بیان تو.دوست داشتن

خلاصه یک کیفی همون روز اول رسیدنمون کردیم که اثراتش هنوز تو وجودمون باقیه. گل تقدیم شما


دایی مرتضی رفته بود برامون نوشیدنی هم خریده بود یه وقت تشنه امون نباشه. پوزخند

آخه فکر میکرد شاید به خاطر سفر روزه نگیریم. روز پونزده ماه رمضون بود که ما ایران بودیم. جالب بود

خلاصه با زینب تصمیم گرفتیم روزه ی اون روزمون و خراب نکنیم. 
خیلی ذوق داشتم. بعد از دووووو سااااال داشتم روی ماهشون و میدیدم. 

ادامه دارد ...




تاریخ : سه شنبه 95/5/12 | 10:28 عصر | نویسنده : آهو | نظر