سلام سلام
من اومدم. البته شرمنده زودتر قولش و داده بودم ولی خوب نشد.
گفته بودم که چقدر دایی هام و دوست دارم. البته شاید هم یادتون نباشه ولی تاکید کرده بودم
این مدت که ایران بودم واقعا عین پروانه دور ما چرخیدن.
وااااای یادش بخیر روز اولی که تو فرودگاه امام دایی مرتضی جونی با دو تا دست گل خوشگل اومد استقبال من و زینب.
کنارش هم مادرجان و فاطمه و مامان منتظر. اصلا از خوشحالی نمیدونستم چیکار کنم.
دست و پام و گم کرده بودم. نمیدونستم گل و بگیرم یا همه ی این گلها رو در آغوش بگیرم و ببوسم.
رفتیم بیرون از فرودگاه دیدیم بعلللللله دایی روح الله و علی و دایی لقمان هم هستن منتها به خاطر جای بد ماشیناشون نتونستن بیان تو.
خلاصه یک کیفی همون روز اول رسیدنمون کردیم که اثراتش هنوز تو وجودمون باقیه.
دایی مرتضی رفته بود برامون نوشیدنی هم خریده بود یه وقت تشنه امون نباشه.
آخه فکر میکرد شاید به خاطر سفر روزه نگیریم. روز پونزده ماه رمضون بود که ما ایران بودیم.
خلاصه با زینب تصمیم گرفتیم روزه ی اون روزمون و خراب نکنیم.
خیلی ذوق داشتم. بعد از دووووو سااااال داشتم روی ماهشون و میدیدم.
ادامه دارد ...
.: Weblog Themes By Pichak :.