سفارش تبلیغ
صبا ویژن

هو الفتاح 

برای موفقیت بیشتر تو درسا, قرار شد با مونا, یه نذری کوچیک, شب جمعه که شب ولادت پدر مهدی فاطمه, امام حسن عسگری (ع) است به حسینیه بدیم. قرار شد نزدیکای ساعت چهار قرار بزاریم بریم شیرینی بخریم 

من و زینب یادمون رفت گوشی هامون و ببریم و کلا هم ما از مونا بی خبر بودیم و هم مونا از ما بی خبر بود.    

توی ایستگاهی که قرار گذشته بودیم با هم, من و زینب از ترم پیاده شدیم و منتظر مونا. غافل از اینکه مونا بالای مترو منتظر ما. خلاصه بعد یه نیم ساعت من و زینب گفتیم آقا بیخیال بیا بریم تو مغازه مونا هم پیداش میشه. رفتیم بالای مترو دیدیم مونا منتظرررررر... زیر پاش علف سبز شده, منتظر بود ما رو ببینه و ... آخه یه زنبیل هم دستش بود که فکر نکنم مردان آهنین هم از عهده ی اون میتونستن بر بیان 

خلاصه رفتیم فروشگاه و بعد از چند تا انتخاب, آخر شیرینی منظور رو پسندیدیم.   

وقت رفتن به خونه یه آدم بیکلاس سگش و به حال خودش رها کرده بود و تو پله برقی خلاصه آره ... ما هم با کلی این ور اونور شدن, تونستیم تقریبا از شر این کثافات خلاص شیم ... گفتم "تقریبا" چون ساک خریدمون مالید  به این نجاسات و با کلی دنگ و فنگ تونستیم از ساک پاکش کنیم. 

بعد قرار بر این شد که شب ساعت هفت و خورده ای با هم بریم حسینیه. اینجای داستان و تند میزنم جلو, برسیم به وقتی که میخواستیم از حسینیه برگردیم. بارون گرفته بود در حد سیل. گفتیم چیکار کنیم چیکار نکنیم. یه دوست خوب هم به ما پیشنهاد داده بود برسونه مارو تا خونه ولی گفتیم خودمون میریم بی خبر از اینکه پشت درهای بسته, بارون و از این بلایا ... گفتیم یک دو سه, دل و زدیم به دریا و دویدیم. تو راه که میدویدیم, کم کم یخ و برف هم بهش اضافه شد. یعنی اگه شامپو داشتیم تا رسیدن به مترو, یه دوش میشد گرفت. به یه بدبختی خودمون و رسوندیم به مترو و بالاخره الان در خدمتتون هستم و دارم ذکر مصیبت میگم 

یا علی 




تاریخ : جمعه 93/11/10 | 2:49 صبح | نویسنده : آهو | نظر