سفارش تبلیغ
صبا ویژن


بار خدایا در دیار غربت هوای من را داشته باش.

چگونه میتوانم از تو غافل باشم وقتی تمام کارهای مرا

مو به مو جلو می بری! و من چه فراموشکارم...

مدتیست فکر به امتحانات مهلتم نداده تا در کنجی بنشینم و

نعمت های بیشماری که سلسله وار از زمان شیرخوارگی تا همین الان با هر نفس به من عطا کردی را شمارش کنم!

و من چه فراموشکارم...


من بنده ی گنهکارتو ام ولی تو پروردگار مهربون منی ! 

 

اس ام اس




تاریخ : یادداشت ثابت - پنج شنبه 91/4/2 | 2:37 عصر | نویسنده : آهو | نظر

 

بعضی آدم ها را نمیشود داشت

فقط میشود یک جور خاصی دوستشان داشت

بعضی آدم ها اصلا برای این نیستند

که برای تو باشند یا تو برای آن ها...

اصلا به آخرش فکر نمی کنی

آنها برای اینند که دوستشان بداری!

آن هم نه دوست داشتن معمولی نه حتی عشق

یک جور خاصی دوست داشتن که اصلا هم کم نیست

این آدم ها حتی وقتی که دیگر نیستند هم

در کنج دلت تا ابد یه جور خاص دوست داشته خواهند شد...


#بابا_لنگ_دراز

#جین_وبستر

 




تاریخ : چهارشنبه 95/6/17 | 5:8 عصر | نویسنده : آهو | نظر

وابستگی یا دلبستگی؟!

وابستگی یعنی میخواهمت؛

چون مفیدی!

دلبستگی یعنی میخواهمت؛

حتی اگر مفید نباشی!

من به خودکار گرانقیمت روی میزم برای جلسات مهم،وابسته ام

اما به جعبه آبرنگ بی خاصیتی که یادگار دوران کودکیم است،دلبسته ام....

وابستگی ها را جامعه و فرهنگ و والدین می آموزند و پرورش میدهند.

اما دلبستگی ها انعکاس

"خودِ واقعی من"هستند!

به کسی که دوستش داری

""دلبسته""باش

نه""وابسته""...!

 

 

 

#نلسون_ماندلا




تاریخ : شنبه 95/6/6 | 6:7 عصر | نویسنده : آهو | نظر

-روزت مبارک بووووس

+چه روزی !؟

-روز پزشک دیگه...

+ولی من که پزشک نیستم. 

-مهم نیس درسش رو نخوندی، حال منو خوب میکنی. مؤدب

 

#توحید_خانزاده




تاریخ : دوشنبه 95/6/1 | 8:19 عصر | نویسنده : آهو | نظر

امروز از اول صبح تا همین یک ساعت پیش کلی عاشق شدم...

یک مشت عشق ناکام...!

عاشق پیر مردی شدم که داشت با زنش راه می رفت؛ حیف که پیچیدند توی خیابون اصلی و من نشنیدم که سال ها قبل وقتی آقا پاکت نامه رو زیر در خونه هل داد تو، چطور هل شده و فرار کرده...

عاشق مادری شدم که داشت دخترکش رو از مدرسه می آورد و به اون می گفت:فرقی نداره معلمت توی دفترت چه یادداشتی برای من گذاشته باشه؛ اگه فقط خودم حس کنم دانش آموز خوبی بودی امروز برات جایزه می خرم... دیگه ندیدم که چیزی خرید یا نه...

عاشق مرد رفتگر شدم که یه تیکه از گوشت ناهارش رو برای یه گربه کوچکی انداخت. همین وقت بود که یه گربه دیگه هم اومد و من سوار تاکسی شدم و دیگه نفهمیدم پیر مرد خودش و مهمونان ناخونده اش رو چه طوری سیر کرد    

دلم برای پیر زنی پر کشید که برای سلامتی هر جوونی که از کنارش رد می شد یه صلوات می فرستاد؛ دلم می خواست منم از کنارش رد بشم اما دیگه رسیده بودم به درخونه خودمون...

 

حالا فکر می کنم بعضی حس ها با همه ی ناتمام موندنشون چقدر خوب اند دهنم آب افتاد




تاریخ : شنبه 95/5/30 | 11:16 صبح | نویسنده : آهو | نظر